اومده طلاق بگیره .
+ بهش میگم چند تا بچه داری ؟
- میگه یه پسر یه دختر
+ میگم ! ببین میدونی بچهی طلاق شدن چیزه خوبی نیس کلا
- میگه اون از مامانش اینم از بچههایش دیگه برام مهم نیس .
+ میگم نگو ببین این بچهاناذیت نکن ، اشتباههای خودتون رو فدای بچههاتون نکنید .
- میگه من خسته شدم و دیگه حوصله این زن رو ندارم .
+ میگم ببین تو ازش دو تا بچه داری و اون مادر دو تا بچس .
حرفم رو بردم سمت چرا ، + چی شده چرا میخوای طلاق میخوای بگیری ؟
- خیانت :(
+ میگم که ببین آدمها اشتباه میکنن . مگه تو اشتباه نکردی ؟ (- یکمیفکر میکنه )
- میگه آره ، بخدا الان هم دوستش دارم به جون خودش قسم که جونش رو دوست دارم .
+ خو دردتون چیه ؟
- میگه ببین زندگیم تق و لق شده تا یه چی بهش میگی قهر میکنه میره روستا خونه پدرش
- بهش گفتم قبول میکنیم بیا از هم گذشت کنیم دوباره برگردیم سر زندگیمون حداقل به خاطر بچههامون .
+ میگم خو ؟
- میگم خو بهش میگم منم اشتباه کردم ، تو اشتباه کردی ولی ولی ولی ولی . همین حرف " ولی " همه چی خراب کرده
+ گفتم یعنی چی ؟
- میگه وقتی بهش میگم منم اشتباه کردم ، توم اشتباه کردی میگه ببین من اون اشتباه کردم" ولی" با خاطر اون کارت بود ...
چرا دوست داریم از زندگیهامون انتقام بگیریم ؟ نمیدونم خداوکلی با هر جور داستانها سر کله میزنیم اینم یکی از اون سو تفاهم بود که تهش میشه انتقام از زندگی .
پ نوشت : سر چیزیهای کوچیک زندگیهامون رو فدایی کسایی که ادی شومنها رو در میارن نکنیم . همین زندگیتو بچسب ولی اینبار یا درستش کن یا بمیر ...